Русские видео

Сейчас в тренде

Иностранные видео


Скачать с ютуб داستان کوتاه کاسه ساز - داستان مردی که نام فامیلی اش را عوض کرد. в хорошем качестве

داستان کوتاه کاسه ساز - داستان مردی که نام فامیلی اش را عوض کرد. 5 дней назад


Если кнопки скачивания не загрузились НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу страницы.
Спасибо за использование сервиса savevideohd.ru



داستان کوتاه کاسه ساز - داستان مردی که نام فامیلی اش را عوض کرد.

#داستان_کوتاه #رمان #کتاب متن داستان در ویرگول موجود است. مراد خان توی دنیای متفاوتی زندگی می‌کند. مراد یک فامیلی ای داشت مثلا کاسه ساز. بعد با خودش حساب کرده بود این چه وضعی است بیا فامیلی ات را عوض کن. برادرها با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند دیگر چوب این فامیلی را نخورند. دقیقا اول زمستان بود و به سبک دهه‌های طولانی که چپها می‌گفتند الان این یکی زمستان را بهار می‌کنیم، سعی کردند با این بغل پای کوچک البته تغییری بزرگ ایجاد کنند. فامیلی جدید حاوی کلی پسوند و پیشوند زیبا و رشک انگیز بود. چون بسیاری از همسایه‌ها و دوست و آشناهایی که روزمره می‌دیدندحسرت فامیلی جدیدشان را می‌خوردند. ادیب زاده فر بالای راس هرم بود. ای کاش ثبت احوال کمک می‌کرد و با دلایل و شواهد می‌شد ثابت کرد که در کل خاندان ایشان کسی به شغل کاسه سازی مشغول نبوده است و این فامیلی ضایع به آنها مربوط نیست. مراد خان ادیب زاده فر رفت تا دو کیلو شیر تازه‌ی گاو بخرد. بعد از چاق سلامتی و شوخی با اوضاع مملکت گفت: آقا دیگه من کاسه ساز نیستم. بعد اشاره زده به چاپ طلایی روی کارت بانکی‌اش. گفت: ادیب زاده فر. بعد تمام کارتهای بانکی‌اش را در آورد و توی نور مغازه نگاه کرد و با حوصله یکی از کارتها را بیرون کشید تا برای پرداخت پول شیر اقدام کند. اما قانع نشد. برگشت و دوباره پنیر و شیر و کره محلی سفارش داد. این دفعه یک کارت بانکی دیگر بیرون کشید. لبخند زد و گفت: دفتر نسیه ندارین؟ مرد شیر فروش گفت: نه. صدقه سر آخوندا دیگه نسیه نمی‌دیم. آقا مراد یکه خورد. کاسب قدیمی چطور از دهنش در رفته بود نسیه؟ ولی با خودش گفت اشکالی ندارد. بعد گفت: خوب پس کشک دست سازی دارین؟ مرد شیر فروش اشاره زد به گلوله های کشک توی یخچال ویترینی ایستاده. به سرعت برق زنش جلوی چشمش آمد که داشت می‌گفت: اینا چیه خریدی؟ آدم میبینه دلش به هم میخوره. با همون دست کثافت گاو رو دوشیدن بعد اومدن کشک گوله کردن. کشک باید پاستوریزه باشه. ولی حرفش را زده بود و یک کیلو هم کشک خواسته بود. مغازه دار یعنی عقاب. یعنی کسی که کلمه های نگفته‌ی شما را هم از حلقتان می‌کشد بیرون و از آن یک خرید درست و حسابی راه می‌اندازد. توی روزهای آتی به ترتیب مهمترین اتفاقات ممکن افتاد. تابلوی رو به آفتاب مغازه ی خودش از تعمیرات لوازم خانگی کاسه ساز تبدیل شد به تعمیرات لوازم خانگی. بعد بزرگتر از قبل نوشته بود : مراد ادیب زاده فر. دومینوی اتفاقات در خاور میانه درحال وقوع بود. دو تا برادر دیگرش را هم خبر کرد. آمدند مغازه، تابلو را دیدند و اسم جدیدشان را سفارش دادند. پسرش توی مدرسه یک انشا نوشته بود و تاریخچه‌ی خانوادگی خودشان درباره‌ی اینکه هیچ وقت هیچ کدام از آبا و اجدادشان کاسه ساز نبودند را بیان کرده بود. بعد تغییر عنوان به فامیلی جدید را تعریف کرده بود. راست و دروغش مربوط به پسرک بود ولی گفته بود پدرم توی عنفوان جوانی در دانشگاه تهران دوره‌ی تعمیر لوازم خانگی دیده بود و همانجا اسم استادش ادیب زاده فر یا یک همچین چیزی بود. البته رییس سازمان فنی و حرفه‌ای آن زمان زیر گواهینامه های عکس دار آن موقع را امضا کرده بود و برای همین اسم مربی همچنان در هاله ای از ابهام بود. مراد بهش گفته بود: پسرم بهت افتخار می‌کنم. شاید این باعث شده بود پسرش برای تولد بخش بزرگی از پسر بچه‌های محل را دعوت کرده بود. البته این بار کارت دعوت نوشته بودند و با امضای ارادتمند: آرش ادیب زاده فر پایان یافته بود. خواهرش آهو هم که خیلی ازش بزرگتر بود پرسیده بود: وا آرش این چیه؟ کارت عروسیه مگه؟ صورتی با خطهای طلایی؟ آرش گفته بود: خوب بهش گفتم شیک ترین ها رو بده. اونم یه چند تا گذاشت جلوم من هم این رو انتخاب کردم. آرش سورپرایز را بیشتر کرده بود. وسط سرمای شب زمستان که هوا قرمز شده بود و سوز برف داشت با دوچرخه راه افتاد و خانه به خانه از زیر در کارت را انداخته بود توی خانه. اینطوری که معلوم بود حتما تمام این 28 نفر عجیب سورپرایز می‌شدند. آرش این را توی مغزش غرغره کرد و بعد اشکی که از سر سرما توی چشمش حلقه زده بود را پاک کرد. لفاف کارت دعوت ها پلاستیکی بود و حتی اگر زیر برف یا باران می‌ماند چیزی نمیشد. خوب شد آهو توی آخرین لحظه به هر کدام یک تکه نخ با سیم بسته بود طوری که اگر برف آمد، مثل نخ بهمن بالای برفها بماند و دیده شود. بالاخره کمی معما برای بچه ها لازم و هیجان انگیز بود. آقا مراد هر روز با این وضعیت جدید به قول این جدیدی‌ها حال می‌کرد. پیش خودش می‌گفت: چرا توی 22 سال گذشته این کار را نکرده بود. آن همه سرکوفت که از زن و پدر زنش بابت فامیلی دم دستی‌اش کشیده بود را 22 سال با خودش حمل کرده بود. باورش نمی‌شد خیلی خیلی زودتر از اینها میتوانست این میوه‌ی گندیده را از سبد زندگی اش بیرون بریزد. توی همین فکرها بود و برای خودش چای ریخته بود. در مغازه را از تو قفل کرده بود و ساز را توی بغلش گرفته بود تا برود توی خلصه. اما سنتور تا همینجا جواب ‌میداد. به یک افیون سنگینتر احتیاج داشت. یکهو دید یک آدم سریش پشت در است و هی اشاره میزند تا در را باز کند. اشاره زده که برود. اما طرف کیف دستی‌اش را آورد بالا. از دور معلوم نبود. بالاخره در را باز کرد. طرف مامور مالیات بود. بدون تعارف آمد تو. چرخید و بو کشید بعد گفت: ای بابا. معلومه کاسبی خیلی خوبه که وسط روز تعطیل کردی. آقای ... عینکش را که از بند آویزان بود بالا آورد و زد به چشمش. یک مدت توی فرمها و کاغذها گشت و گفت: ادیب زاده فر! Danse Macabre - Busy Strings by Kevin MacLeod is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 license. https://creativecommons.org/licenses/... Source: http://incompetech.com/music/royalty-... Artist: http://incompetech.com/

Comments