У нас вы можете посмотреть бесплатно بیست پنج دقیقه موسیقی آرامش بخش و روح نواز از تأثیرگذارترین اشعار مولانا از دیوان شمس или скачать в максимальном доступном качестве, видео которое было загружено на ютуб. Для загрузки выберите вариант из формы ниже:
Если кнопки скачивания не
загрузились
НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием видео, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу
страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru
از جان و دل به نوای عشق گوش بسپارید و سفری به اعماق عرفان و آرامش را تجربه کنید. این مجموعه موسیقی، الهامگرفته از شور و عشق جاری در غزلیات مولانا، برای لحظات تنهایی، تفکر، مدیتیشن و آرامش شما ساخته شده است. بگذارید این نغمههای روحنواز، ذهن شما را از دغدغههای روزمره رها کرده و قلبتان را با نور عشق روشن کند. اگر از این موسیقی لذت بردید، لطفاً ویدیو را لایک کنید، کانال ما را سابسکرایب کنید و نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. #موسیقی_آرامش_بخش #مولانا #موسیقی_بیکلام #مدیتیشن #موسیقی_عرفانی #عشق #شعر #غزل 🕊️ برای حمایت از ما، لطفاً لایک، کامنت و سابسکرایب یادت نره ❤️ 🔔 زنگوله رو هم بزن تا از انتشار غزلهای بعدی باخبر بشی! متن شعر ها : قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون بر کُهِ قاف است کنون در پی عنقا دل من طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من جستجو در متن عاشق روی جان فزای توییم رحمتی کن که در هوای توییم تو به رخسار آفتابی و مه ما همه ذره در هوای توییم تا تو زین پرده روی بنمایی منتظر بر در سرای توییم ای که ما در میان مجلس انس بیخود از شربت لقای توییم خیره چون دشمنان مکش ما را کآخر ای دوست آشنای توییم تو رضا می دهی به کشتن ما ما همه بنده رضای توییم گرچه با خاتم سلیمانیم ای پری زاده خاک پای توییم شمس تبریز جان جانهایی ما همه بنده و گدای توییم حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن برون زرق است یا استم هزاران بار دیدهستم از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبُرّی عجایب نیست خون رفتن ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما میکش که تا صبرت بیاموزد به سقف بیستون رفتن فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد ولی سودا نمیتاند ز کاسه سر نگون رفتن اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن توی شیر اندر این درگه عدوِ راه تو روبه بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن چو نازی میکشی باری بیا ناز چنین شه کش که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن ز دانشها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن کسی کو دم زند بیدم مباح او راست غواصی کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن باز نگار می کشد چون شتران مهار من یارکشی است کار او بارکشی است کار من پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد آن شتران مست را جمله در این قطار من اشتر مست او منم خارپرست او منم گاه کشد مهار من گاه شود سوار من اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود صبر و قرار او برد صبر من و قرار من گشته خیال روی او قبله نور چشم من وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی در سر خود ندیدهای باده بیخمار من باز سپیدی و برو میر شکار را بگو هر دو مرا توی بلی میر من و شکار من مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من باز بهار می کشد زندگی از بهار من مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من من دل پردلان بدم قوت صابران بدم برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش گفت برو ندیدهای تیزی ذوالفقار من از قدم درشت او نرم شدهست گردنم تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من هین که بخار خون من باخبر است از غمت تا نبرد به آسمان راز دل نزار من روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من بار دگر جانب یار آمدیم خیره نگر سوی نگار آمدیم بر سر و رو سجده کنان جمله راه تا سر آن گنج چو مار آمدیم نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ دامْ گرفتیم و شکار آمدیم دامِ بشر لایق آن صید نیست پس تو بگو ما به چه کار آمدیم پارْ دل پاره رفوی تو دید بر طمع دولت پار آمدیم ای همه هستی مکن از ما کنار زانک ز هستی به کنار آمدیم همچو ستاره سوی شیطان کفر نفط زنانیم و شرار آمدیم همچو ابابیل سوی پیل گبر سنگ زنانیم و دمار آمدیم باز چو بینیم رخ عاشقان با طبق سیم نثار آمدیم