У нас вы можете посмотреть бесплатно داستان کوتاه کنیزو - نوشته منیرو روانیپور или скачать в максимальном доступном качестве, видео которое было загружено на ютуб. Для загрузки выберите вариант из формы ниже:
Если кнопки скачивания не
загрузились
НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием видео, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу
страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru
داستان کوتاه کنیزو - نوشته منیرو روانیپور | از کتاب کنیزو نقاشی کاور: مرتضی کاتوزیان داستانخوان: فریمان کاشانی #کتاب #کتاب_صوتی #کتاب_فارسی #کتاب_گویا #منیرو_روانی_پور #کنیزو #moniro_ravanipour پانویس ها: ۱–هیلو: ماهیگیری در شبهای زمستان. ۲ـ پازن: نوعی گوسفند با شاخهای بلند. ۳ـ بُوات: بابات ۴ـ پشنگه: قطره ۵ـ جُفره: نام آبادیای نزدیک بوشهر ۶ـ عینی: عزیزم، کلمهای که نشانهی محبت زیاد است. ۷ـ غُبه: بخش عمیق دریا ۸ـ بمبک: کوسه ۹ـ آقای اشک: امامزادهای در جُُفره ۱۰ـ سیل کردن: نگاه کردن ۱۱- آب رو طلا: رسمی در جنوب، اگر کسی بترسد آب روی طلا میریزند و به او میدهند تا آرام شود. ۱۲ـ از مجموعه داستان: کنیزو، منیرو روانیپور، چاپ اول، ۱۳۶۷، انتشارات نیلوفر، ۱۴۵ صفحه، ۶۰۰ ریال بخشی از داستان: کنیزو مرده بود. مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرقفروشی «توکلی» را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود میکشیدند و از خنده ریسه میرفتند. عرقفروشی کنار خیابانی بود که چندصد متر آن طرفتر از مدرسهی مریم میگذشت. زنگ مدرسه که زده میشد، بچهها به خیابان میریختند. زنهای آبادیهای نزدیک هرکدام با زنبیل پر از بازار میآمدند و به عرقفروشی که میرسیدند تف میانداختند و راهشان را کج میکردند. روبروی عرقفروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشهوکنارش دور هم جمع میشدند. سر بطریها را با کف دست میپراندند و با پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در میکردند. مریم حس کرد پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود. دستی به پهنای دست تمام آدمهای میدان گلویش را میفشرد. چشمانش میسوخت، دلشورهای غریب آزارش میداد. جمعیت هر لحظه زیادتر میشد. مردی با صدای بلند کل میزد، دیگری بشکنزنان قنبل میجنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیرپوزی میخندیدند. حمالهای بازار انگار جن خبردارشان کرده باشد، با جُلهای خاکی رنگ خود سروکلهشان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشمهاشان برق میزد.گرمای آفتاب تن را میسوزاند. صدای موج های دریا که به ساحل میخوردند از دوردست میآمد: «از مدرسه که مرخص شدی،یه راس بیا خونه، ورپریده کُلا سرمون رفته، اینجا جای خوبی نیس.» صدای مادر بود که تازه جُلوپلاسشان را جمع کرده بود و آورده بود شهر. آبادی کنار ساحل بود، مریم هرروز صبح کلهی سحر با صدای ماهیگیرانی که از هیلو میآمدند، بلند میشد و با بچههای دیگر آبادی به شهر میآمد. مادر از دریا و بزهای مادربزرگ دل پردردی داشت. «هوا که یه فسی کنه، دریا تو رختخوابمونه، اگه تو جهاز زندگی کنیم کمتر موج میخوریم.» مادر پوزهی بزهای لاغر مادربزرگ را میگرفت و میپیچاند. با تیشه بهجان شاخ پازن۲ میافتاد و آخر سر خسته موهایش را میکشید و میخواند: «وه…وه… مرگ بوات وه…» بزها با دندههای درآمده و پاهای لاغر و مردنی، لباسهای روی بند را میجویدند و تا مادر به خود بیاید آنها را پرپری میکردند. آهوی مادر بزرگ معصوم و بیصدا گوشهای میایستاد و مادر را نگاه میکرد. «هِرّه…چه درازه بکش…بکش ایور.» کنیزو با پیراهن پر از گِل و لجن روی زمین کشیده میشد. بوی لجن تمام میدان را پر کرده بود. شاخهای از خار به موهایش چسبیده بود. کنیزو بالابلند با دو تا چشم میشی و پوست شکلاتی از کوچه میگذشت. بوی خوشش همه جا میپیچید. مردهای شهر انگار که رد بویش را گرفته باشند از کوچه رد میشدند و مادر فریادش تمام روز بلند بود. دم در میایستاد جارو بهدست: «چیه ایهمه از کوچه رد میشین؟ چی میخواین اینجا؟» مادر فریاد زنان یقهی پدر را میگرفت: «کدام قرمساقی اینجا رو به تو قالب کرده؟ بگو، بگو تا جدوآبادشو بدم دس زنش.» آبادی با مادربزرگ و آهویش و بزهایی که از گشنگی دندههاشان درآمده بود تنها مانده بود و آنها به شهر آمده بودند تا دیگر بزها درِ دیگ برنجی را باز نکنند تا آردها را نخورند و شکمشان ناگهان ورم نکند و مادر با تیشه بهجان آنها و به جان خودش نیفتد و از صدای موجهای دریا و شبهای تاریک و بیبرق آبادی نهراسد. به شهر آمده بودند بیآنکه بدانند همسایههاشان چه کسانی هستند و تنها کربلایی باقر همسایه روبرو که از شیهههای بیامان مادر عاجز شده بود پابهپای او به شهربانی و کلانتری کشیده میشد. شهر مثلِ آبادی نبود که آدم از لای میلههای پنجره دستش را زیر پشنگههای۴ موج دریا بگیرد و یا کنار آهوی مادربزرگ بنشیند و کف دستش را که هنوز بوی خطکش مدرسه را میداد به او نشان بدهد. دریای شهر دور بود و صدای موجهای دریا آدم را غصهدار میکرد. صدای بزها نبود و صدای شروهی مادربزرگ که میخواند. آدم تو شهر دق میکرد: «تو پنجره نشستی که چه؟ مگه نمیفهمی اینجا شهره؛ رو سرشون خراب بشه، مگه نمیبینی سلیطه رد میشه؟» بیاعتنا به مادر به میلهها چسبیده بود. دو تا چشم معصوم و آشنا از دور میآمد. انگار آهوی مادربزرگ بود که غمگین و گلهمند با قطره اشکی که همیشه تو چشمانش غلت میخورد و نمیافتاد، میآمد که آنها را نگاه کند،که ببیند مادر با چه خندهای اثاث را پشت وانت میگذارد که مادر بزرگ چطور با قد خمیده ایستاده است و به پهنای صورتش گریه میکند. آهو ایستاده بود و نگاه میکرد. چشمان سرمهکشیدهاش همهی آبادی را گرفته بود و بزها دور از مادر ایستاده بودند و به چمدانهای لباس با حسرت نگاه میکردند. موجهای دریا کفآلود به طرف آسمان کشیده میشد. آهو نگاه میکرد، مظلوم و آشنا و او نمیدید که پدر پشت رُل نشسته است،که باروبندیلشان را بارکردهاند، که مادر از مادربزرگ خداحافظی کرده است و حالا دارد داد میکشد: «اوهوی، چرا ماتت برده، هنوز نیومده سر به هوا شدی؟» مادر او را پایین کشیده بود و پنجره را محکم بسته بود. «بازم که تو کوچه رفتی؟ دهاتی اینجا شهره، شهر، جُفره۵ که نیس، نمیخوای آدم بشی؟»