У нас вы можете посмотреть бесплатно معرفی کتابِ «خرسهای رقصان»| ویتولد شابوفسکی или скачать в максимальном доступном качестве, видео которое было загружено на ютуб. Для загрузки выберите вариант из формы ниже:
Если кнопки скачивания не
загрузились
НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием видео, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу
страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru
داستان خرسهای رقصان| ویتولد شابوفسکی نشر گمان، ترجمهی آیدین رشیدی متن و اجرا: پدرام فرهادیفر معرفی کتاب خرس های رقصان درباره کتاب خرس های رقصان داستان خرسهای رقصنده را اولین بار کازیمیر کروموف برای ویتولد شابوفسکی تعریف کرد، خبرنگار بلغاری که در ورشو با او آشنا شده بود. گفت که کولیان سالهای دراز این خرسها را برای رقص تعلیم میدادند و با آنها بسیار بیرحمانه رفتار میکردند. صاحبان خرسها آنها را در خانه نگه میداشتند و از بچگی با کتک بهشان رقصیدن میآموختند. دندانشان را میکشیدند تا مبادا خرسها ناگهان به یاد بیاورند که از مربیانشان قویترند. آنها روح خرس را در آن حیوانات میکشتند. با الکل مستشان میکردند. بسیاری از آن خرسها برای همیشه به الکل معتاد شدند. بعد، آنها را مجبور میکردند برای گردشگران شیرینکاری کنند، برقصند، ادای شخصیتهای مشهور را دربیاورند و ماساژ بدهند. تا اینکه در سال ۲۰۰۷ بلغارستان به اتحادیهٔ اروپا پیوست و نگهداریِ خرس غیرقانونی شد. مؤسسهای اتریشی به نام چهارپنجه پارکی مخصوص تأسیس کرد در جایی به نام بلیتسا که خیلی از صوفیه فاصله نداشت و خرسها را از مربیانشان گرفت و به آنجا منتقل کرد. خرسها از شلاق، بیرحمی و حلقهٔ بینی که به گفتهٔ اعضای چهارپنجه نماد اسارتشان بود، رهایی یافتند. پروژهای ویژه آغاز شد تا به این حیوانات که هرگز آزاد نبودند آزادی را بیاموزند. گامبهگام، اندکاندک و محتاطانه. به آنها آموزش میدادند چطور مثل خرسی آزاد اینور و آنور بروند، چطور به خواب زمستانی فرو روند، چگونه جفتگیری کنند، یا غذا پیدا کنند. پارک بلیستا شده بود یک آزمایشگاه تحقیقاتی برای آزادی که غریب مینمود. ویتولد شابوفسکی به این فکر کرد که از همان سال ۱۹۸۹ که در لهستان سوسیالیسم جایش را به دموکراسی داد، زندگیشان شد پروژهای تحقیقاتی برای آزادی؛ یک دورهٔ بیپایان دربارهٔ چیستیِ آزادی، طرز بهکارگرفتن آن، و تاوانی که برایش دادهاند. یاد میگرفتند مردمان آزاد چطور از خود، خانوادهشان و آیندهٔ پیشِ رو مراقبت میکنند؛ چطور غذا میخورند، میخوابند، عشق میورزند؛ چراکه نظام توتالیتر تحت لوای سوسیالیسم همواره سرش در بشقاب و رختخواب و زندگیِ خصوصی شهروندان بود. و درست مثل خرسهای بلیستا گاه با این آزادیِ تازهیافته کنار آمدند و گاه نه. گاه حس رضایت میداد، گاه در آنها مقاومت برمیانگیخت، گاه هم میل به پرخاشگری. او به پارک خرسهای رقصنده در بلیتسا رفت و با دیدن آنها فهمید: آزادیِ خرسها را بهتدریج بهشان میدهند، با دوزهای کم. نمیشود آزادی را یکباره به خرسها داد، وگرنه اُوِردوز میکنند. برای هر خرس رقصندهٔ بازنشسته لحظهای پیش میآید که آزادی دردناک میشود. آنوقت چه میکند؟ روی پاهای عقبش بلند میشود و شروع میکند به رقصیدن. همان کاری که کارکنان پارک تمام سعیشان را میکنند از سرش بیرون کنند: رفتار اسیران. گویی ترجیح میدهد که مربی برگردد و دوباره مسئولیت زندگیاش را به عهده بگیرد. انگار میگوید که «کتکم بزن، با من بدرفتاری کن، اما من را از این ضرورت لعنتی که مسئول زندگیِ خودم باشم بِرهان.» نویسنده در ابتدا فکر میکرد کتابش دربارهٔ اروپای مرکزی و شرقی است و دشواریهای رهایی از کمونیسم. اما آن مردان با موهای عجیب و نگاه مفتون کمکم در کشورهایی که هرگز نظام کمونیستی نداشتند نیز پیدا شدند. معلوم شد که ترس از جهانی که دارد دگرگون میشود و اشتیاق برای یافتن کسی که ما را از بعضی مسئولیتهای زندگیمان برهاند، کسی که وعده میدهد زندگیمان را همچون گذشته کند، به سرزمین حکومتهای تغییریافته محدود نمیشود. در نیمی از کشورهای غربی، وعدههای پوچ را مثل آبنبات در زرورقهای پرزرقوبرق میپیچند و مردم برای این آبنبات با خوشحالی روی پاهای عقبشان بلند میشوند و میرقصند. «گیورگی مارینوف با دست راست چهرهاش را پوشاند و با دست چپ خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند، زمینی که در روستای دریانووتس به رنگ قهوهایِ سیر بود و اینجا و آنجا به سیاهی میزد. نشسته بودیم جلوِ خانهاش که نمای بیرونیاش خاکستریرنگ بود. مارینوف هفتادواندی سال داشت، اما هنوز پشتش خمیده نشده بود. در روستایش، که در شمال بلغارستان واقع شده و اغلب ساکنانش کولیاند، مردانِ کمی به سنوسال او پیدا میشوند. زنان وضع بهتری نداشتند. روی چارچوبِ درِ خانهٔ مارینوف آگهی ترحیم زنی نصب شده بود که از چهرهاش برمیآمد اندکی از او جوانتر بوده. این زن همسرش بود که سال قبل فوت کرده بود. از آن در که آمدیم تو، پس از گذشتن از کنار یک گاری و یک قاطر و کپهای خرتوپرت، به اتاقی کثیف وارد شدیم. وسط اتاق دیرکی فلزی در زمین فرو رفته بود. خرسی ماده به نام وِلا تقریباً بیست سال به این دیرک زنجیر بود. مارینوف گفت "مثل دخترم دوستش داشتم" و صبحهایی را به خاطر آورد که با ولا بر فراز دریای سیاه، شانه به شانهٔ هم، رو به دریا تکهنانی سق میزدند و بعدش میرفتند تا کنار جاده روی آسفالت سوزان کار کنند. این خاطرات او را نرم کرد، درست مثل آسفالتی که آن روزها جلوِ نور خورشید نرم میشد، و سیگارش را فراموش کرد تا آتشش به انگشت رسید و سوزاندش؛ آنگاه تهسیگار را روی زمین قهوهایِ تیره انداخت و دوباره خودش را در دریانووتس یافت، جلوِ خانهٔ خاکستریاش که آگهیِ ترحیمی روی چارچوب درش نصب بود. در حالی که سرش را تکان میداد، گفت "خدا شاهد است طوری دوستش داشتم انگار آدم است. مثل یکی از اعضای درجهیک خانوادهام دوستش داشتم. همیشه یک شکمِ سیر نان بهش میدادم. بهترین مشروبمان را مینوشید و برایش توتفرنگی و شکلات و آبنبات میخریدم. اگر میتوانستم، روی کولم هم میبردمش. پس دروغ است اگر بگویید میزدمش یا با من بهش سخت میگذشت."» #خرسهای_رقصان #نشر_گمان #ویتولد_شابوفسکی #آیدین_رشیدی #پدرام_فرهادیفر #دیکتاتوری #کمونیسم #