У нас вы можете посмотреть бесплатно داستان ماهانِ کوشیار : ماجرای بهرام در روز چهارشنبه از هفت پیکر نظامی گنجوی или скачать в максимальном доступном качестве, видео которое было загружено на ютуб. Для загрузки выберите вариант из формы ниже:
Если кнопки скачивания не
загрузились
НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием видео, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу
страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru
حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز / deeppodcastiran ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :music by @incompetech_kmac Kevin MacLeod @ScottBuckley under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/... ___________________________________________________________________________________ اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم. If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit. [email protected] ــــــــــــــــــــــــ داستان ماهان کوشیار هفت پیکر نظامی یکی از داستانهای پر رمز و راز و جذاب هفت پیکرِ نظامی داستان ماهان کوشیاره. رضا قاسمی نمایشنامه نویس ایرانی بر اساس این داستان نمایشنامه ای نوشته که با بازی پرویز پورحسینی در نقش ماهان، در دهه ی شصت به روی صحنه رفت. بریم و داستان نظامی رو بشنویم: در روز چهارشنبه، بهرام شاه لباسی فیروزه ای رنگ بر تن میکنه تا به گنبد فیروزه ایِ کاخ و نزد بانو آزریون، دختر پادشاه مغرب بره. در اونجا کل روز رو به خوشی می گذرونه و شب هنگام از بانوی خودش می خواد تا قصه ای براش تعریف کنه. شهبانو هم افسانه اش رو شروع میکنه ؛ روزی روزگاری مردی زیبا رو از اهالی مصر بود به نام ماهان. ماهان دوستان زیادی داشت. شبی از شبها دوستانش اون رو به باغی دعوت کردند و در انجا بساط عیش و نوش و پایکوبی رو به راه کردند. شب به نیمه رسید و ماهان که مثل بقیه ی دوستانش کاملاً مست شده بود، از جاش خود بلند شد تا چرخی در اطراف باغ بزنه . رفت و رفت از چمنزارهای باغ گذشت و به نخلستانی رسید. ناگهان متوجه شد مردی از دور به طرفش میاد. مرد خودش رو معرفی میکنه و ماهان اون رو میشناسه. اون شریک تجاری ماهان بود و به ماهان میگه : «اخیراً تجارتی کردم که سود کلانی برام داشت. اگر بتونیم بارمون رو نیمه شب وارد شهر کنیم، خراج کمتری پرداخت می کنیم و سود بیشتری می بریم. من بار خودم رو در جایی بیرون شهر مخفی کردم بیا به اونجا بریم و بار رو به شهر بیاریم.» ماهان که در حالت مستی بود طمع کرد و به همراه مرد رفت. مسافتی طولانی در تاریکی با هم طی کردند و در نیمه ی راه ماهان مرد رو گم کرد . در بیابانهای بیرون شهر سرگردان شد، هر چی اطراف رو نگاه کرد کسی رو ندید. مقداری به مسیر ادامه داد تا اینکه شب شد . در کنار غاری به خواب رفت. وقتی چشماش رو باز کرد زن و مردی رو دید که باری بر دوششون گرفتند و از اونجا عبور میکنن. مرد تا چشمش به ماهان افتاد بالای سرش اومد و «گفت تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» ماهان هم قصه اش رو تعریف کرد که من با دوستانم در باغی سبز و خرم مشغول میگساری بودیم. بعد من رفتم که چرخی در باغ بزنم که مردی آمد و گفت من شریک توام. بعد هم با اون به راه افتادم و ناگهان در راه گمش کردم و سر از این بیابان درآوردم. مرد به ماهان گفت:« کسی که تو را به اینجا کشونده، شریکت نیست. اون یک دیوه، دیوی به نام هایِل بیابانی. اون صدها نفر مثل تو رو آواره ی بیابان کرده و هر کدام در تپه های بیابان ها از تشنگی و گرسنگی مرده اند. مرد به ماهان گفت: «امشب میتونی مهمان من و زنم باشی.» ماهان هم بی چون و چرا به همراه اون دو به راه افتاد. همچنان رفتند و رفتند تا سپیده زد و صبح شد و ناگهان اون زن و مرد هم ناپدید شدند . ماهان باز هم در بیابان رها شد. آن روز تا شب کوه به کوه در بیابان رفت اما اثری از آبادی ندید. وقتی که شب شد ماهان به گودالی پناه برد و اندکی خوابید. ناگهان صدای سم اسبی رو شنید که از دور نزدیک میشد. از اونجا بیرون آمد و سواری رو دید که بهش نزدیک میشه. سوار وقتی نزدیک شد گفت:« تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟» ماهان هم قصه اش رو تعریف کرد. سوار وقتی داستان رو شنید گفت: «بخت با تو یار بود که از دست اون دو تا غول نجات پیدا کردی. آنها دو تا غول هستند که اسم غول نر غِیلا و اسم غول ماده هِیلا است. اونها آدم ها رو به چاه می اندازند و خونشون رو میریزند. بیا سوار اسب من شو تا تو رو از اینجا ببرم.» سوار و ماهان به سرعت باد از اونجا دور شدند. بعد از چندی به دشتی رسیدند که مثل کف دست خالی بود ولی از هر طرف دشت صدای رود و ساز و آواز می اومد. صداهایی از هر طرف دشت می آمد که می-گفتند: به سوی ما بیا. ناگهان دشت پر از غول ها و دیوهایی عجیب و غریب و وحشتناک شد. از زمین و آسمون صداهای مهیبی می اومد. ماهان نگاهی به زیر پاش انداخت و متوجه شد به جای اسب سوار بر یک اژدهای هفت سر شده. ماهان متوجه می شه سوار هم یک دیوه. با زحمت و تقلای بسیار از دست اژدها و آن دشت پرهیاهو فرار میکنه و به بیابانی وسیع میرسه. مسافتی رو قدم زد تا به باغی بسیار سرسبز رسید. وقتی چشمش به میوه های درختان افتاد شروع به خوردن میوه های متنوع باغ کرد. ناگهان پیرمردی که صاحب باغ بود فریاد زد: آی دزد. دزد به باغ زده . ماهان هم وقتی با پیرمرد روبرو شد، شروع کرد قصه اش رو از اول تا آخر برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد وقتی قصه ی اون رو شنید خوشحال شد که ماهان تونسته از این اتفاقات جان سالم به در ببره پیرمرد به ماهان گفت : این بیابان هایی که در آن بودی محل زندگی دیوها و اهریمناست. اونها با وعده های شیرین آدمها رو فریب می دند و بعد هم در چاه می اندازند: پیرمرد به ماهان میگه : من که فرزندی ندارم، اما اگر پیش من بمونی مثل فرزندم باهات رفتار خواهم میکنم و این باغ هم از آن تو خواهد بود . برایت زن میگیرم که همین جا زندگی کنی. پیرمرد ماهان رو بالای سکویی برد . سکویی که بالای درختها بود. اطرافش پوشیده از شاخ و برگ درختان و خلاصه جای بسیار باصفایی بود. پیرمرد به ماهان گفت :«