У нас вы можете посмотреть бесплатно یک ساعت و سی دقیقه موسیقی آرامش بخش و روح نواز از تأثیرگذارترین اشعار مولانا از دیوان شمس или скачать в максимальном доступном качестве, видео которое было загружено на ютуб. Для загрузки выберите вариант из формы ниже:
Если кнопки скачивания не
загрузились
НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием видео, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу
страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru
1 ساعتو 30 دقیقه جان و دل به نوای عشق گوش بسپارید و سفری به اعماق عرفان و آرامش را تجربه کنید. این مجموعه موسیقی بیکلام، الهامگرفته از شور و عشق جاری در غزلیات مولانا، برای لحظات تنهایی، تفکر، مدیتیشن و آرامش شما ساخته شده است. بگذارید این نغمههای روحنواز، ذهن شما را از دغدغههای روزمره رها کرده و قلبتان را با نور عشق روشن کند. اگر از این موسیقی لذت بردید، لطفاً ویدیو را لایک کنید، کانال ما را سابسکرایب کنید و نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. #موسیقی_آرامش_بخش #مولانا #موسیقی_بیکلام #مدیتیشن #موسیقی_عرفانی #عشق #شعر #غزل 🕊️ برای حمایت از ما، لطفاً لایک، کامنت و سابسکرایب یادت نره ❤️ 🔔 زنگوله رو هم بزن تا از انتشار غزلهای بعدی باخبر بشی! غزل شمارهٔ ۲۰۳۹ _______________________ رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن تَرکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین رَهِ سلامت، تَرکِ رَهِ بلا کن ماییم و آبِ دیده، در کنجِ غم خزیده بر آبِ دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن خیرهکَشیست ما را، دارد دلی چو خارا بُکْشد، کَسَش نگوید: «تدبیرِ خونبها کن» بر شاهِ خوبرویان، واجب وفا نباشد ای زردرویِ عاشق، تو صبر کن وفا کن دردیست غیرِ مردن، آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری، در کویِ عشق دیدم با دست اشارتم کرد، که عَزم سویِ ما کن گر اژدهاست بر رَه، عشقیست چون زمرّد از برقِ این زمرّد هین دفعِ اژدها کن بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعَلا کن ____________________________________ غزل شمارهٔ ۱۹۷۴ ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین ناله من گوش دار و درد حال من ببین از میان صد بلا من سوی تو بگریختم دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینهام جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین _________________________________ 1963 پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من غمگسار و همنشین و مونس شبهای من ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی جفت گردد بانگ کُه با نعره و هیهای من ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاکتر صورتت نی لیک مغناطیس صورتهای من چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود بسته باشم گرچه باشد دلگشا صحرای من بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل هر یکی رنج دماغ و کندهای بر پای من تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد گوییام اینک برآ بر طارم بالای من آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من امشب از شبهای تنهایی است رحمی کن بیا تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من همچو نایانبان در این شب من از آن خالی شدم تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان زان کازاین ناله است روشن این دل بینای من درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من ---------------------------------------------------------------- 1935 دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق سجده آرم بر زمین و جان سپارم در زمان مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفس مرغ گوید من تو را خواهم قفس را بردران ______________ 1897 در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را بیخویش بنشاند خمش کن مزن تشنیع بر سلطان عشقش که او کس را نرنجاند خمش کن اگر در آینه دم را بگیری تو را از گفت برهاند خمش کن ز گردشهای تو می داند آن کس که گردون را بگرداند خمش کن هر اندیشه که در دل دفن کردی یکایک بر تو برخواند خمش کن ز هر اندیشه مرغی آفریند در آن عالم بپراند خمش کن یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ که یک یک را نمیماند خمش کن گر آن مه را نمیبینی ببینی چو چشمت را بپیچاند خمش کن از این عالم و زان عالم مگو زانک به یک رنگیت می راند خمش کن ___________ 1905 اگر تو عاشقی غم را رها کن عروسی بین و ماتم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز تو عالم باش و عالم را رها کن چو آدم توبه کن وارو به جنت چه و زندان آدم را رها کن برآ بر چرخ چون عیسی مریم خر عیسی مریم را رها کن وگر در عشق یوسف کف بریدی همو را گیر و مرهم را رها کن وگر بیدار کردت زلف درهم خیال و خواب درهم را رها کن نفخت فیه من روحی رسیدهست غم بیش و غم کم را رها کن مسلم کن دل از هستی مسلم امید نامسلم را رها کن بگیر ای شیرزاده خوی شیران سگان نامعلم را رها کن حریصان را جگرخون بین و گرگین گر و ناسور محکم را رها کن بر آن آرد تو را حرص چو آزر که ابراهیم ادهم را رها کن خمش زان نوع کوته کن سخن را که الله گو اعلم را رها کن چو طالع گشت شمس الدین تبریز جهان تنگ مظلم را رها کن