Русские видео

Сейчас в тренде

Иностранные видео




Если кнопки скачивания не загрузились НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru



داستان بهرام گور و کنیز زرد رو : آغاز ماجراجویی‌های بهرام گور در هفت پیکر نظامی گنجوی

حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز   / deeppodcastiran   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :music by @incompetech_kmac Kevin MacLeod @ScottBuckley under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/... ___________________________________________________________________________________ اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم. If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit. [email protected] ــــــــــــــ داستان بهرام و کنیز زرد رو هفت پیکر نظامی گنجوی بعد از ساختن خَوَرنَق و مستقر شدن بهرام گور در کاخ، یک روز بهرام در حال قدم زدن در کاخ بود که با یکی از اتاقهای دربسته ی کاخ مواجه می شه. این رو هم بگیم که دلیل نام بهرام گور این بود که در شکار گور مهارت داشت. اون فوراً از سربازان میخواد که در رو باز کنند. وقتی در رو باز میکنند بهرام با صحنه ای باورنکردنی روبرو میشه. اتاقی پر نقش و نگار و زیباتر از نگارخانه ی چین. بر دیوار اتاق نقش هفت پیکرِ هفت دختر نقاشی شده بود که هر کدوم از یک اقلیم اند و دختران هفت پادشاه بودند. این دختر ها عبارت بودند از : دختر رای هند به اسمِ فورَک دختر خاقان چین به اسمِ یغماناز دختر خوارزم شاه به اسمِ ناز پری دختر سَقلاب شاه به اسمِ نسرین نوش دختر شاه مغرب به اسمِ آزریون دختر قیصر به اسمِ همای دختر کسری از نسل کیکاووس به اسمِ دُرُستی در بین آنها هم تصویر جوانی نقاشی شده بود و زیر تصویر نام بهرام نوشته شده بود. پیش بینی شده که وقتی این جوان به پادشاهی برسه این هفت زن به همسری اون در میان. بهرام درِ اون اتاق رو دوباره قفل کرد تا کسی جز خودش به اونجا سر نزنه. زمان میگذره، بعدها یزدگرد، پدر بهرام می میمیره و بهرام به جای اون به تخت می شینه. بهرام هفت شاهدخت رو از سرزمینهای مختلف خواستگاری میکنه و هر یک رو به طریقی به کاخ خود میاره. یک روز در یک مجلس بزم زمستانه، یکی از استادانِ بنایی و معماری به نام شیده که مهارتهای زیادی داشت و در ساختن کاخِ خَوَرنَق شاگرد سنمار بود، متواضعانه به بهرام شاه میگه که میتونه هفت گنبد برای هفت روز هفته بسازه که هر کدوم به یک رنگ باشن و هر کدوم به نام یکی از اجرام آسمانی.: شاه گفتا گرفتم این کردم/خانه ی زرین، درِ آهنین کردم عاقبت چون بباید مرد/ این همه رنج ها چه باید برد؟ و آنچه گفتی که گنبد آرایم/ خانه را همچنان بپیرایم این همه خانه های کام و هواست/ خانه ی خانه آفرین کجاست؟ بهرام شاه چند روز به پیشنهادش فکر می کنه و بعد هم می پذیره. هفت گنبد ظرف دو سال آماده میشه. هر کدوم از آنها بر اساس روزهای هفته بودند . این گنبد ها عبارت بودند از: روز شنبه/گنبد سیاه/ سیاره ی کیوان روز یکشنبه/ گنبد زرد/ خورشید روز دوشنبه/ گنبد سبز/ماه روز سه شنبه/ گنبد سرخ/ سیاره ی مریخ روز چهارشنبه/ گنبد فیروزه رنگ / سیاره ی عطارد روز پنجشبه/ گنبد صندل رنگ/ سیاره ی مشتری روز جمعه/ گنبدِ سفید/ سیاره ی زهره بعد از اونکه شیده کار ساخت گنبدها رو تموم کرد، بهرام شهر بابک رو به شیده می بخشه تا بلایی رو که نُعمان بر سر سنمار آورده بود رو تا حدودی جبران کنه. این هفت گنبد، هفت خانه ی هفت رنگ بودند که بهرام هر روز میتونست لباسی به رنگ اون گنبد بپوشه و با شاهدخت ساکن در اون گنبد خلوت کنه . در آخر شب هم هر یک از اونها حکایتی برای بهرام تعریف می کنند. روز شنبه بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هند به نامِ فورک میره. او قصه ی شهر سیاهپوشان رو برای بهرام تعریف میکند که قبلا در یک اپیزود داستانش رو گفتیم. اما روز یکشنبه. روز یکشنبه بهرام به سراغ قصری با گنبد زرد و نزد بانویش به نام یغماناز میره که دختر خاقانه. شباهنگام که بساط عیش خلوت شد بهرام از بانو یغماناز خواست تا افسانه ی براش تعریف کنه. بانو یغماناز هم افسانه رو این طور شروع کرد: در شهری از شهرهای عراق، پادشاهی بود که از جلال و شکوه چیزی کم نداشت. همه چیز بر وفق مرادش بود، اما یک مشکل وجود داشت؛ طالع بینا دیده بودند که اگر بخواهد از بلا به دور باشه باید تنها باشه. به همین دلیل زنی و همسری نداشت و به تنهایی روزگار می گذراند. بعد از مدتی تنهایی او را آزرده کرد و تصمیم گرفت با کنیزانش روزگار بگذارند. او در این مدت با آنها بسیار خوش رفتاری می کرد اما باز هم یک مشکلی وجود داشت. هر یک از کنیزان را که به نزد خود می برد پس از یک هفته بنای نافرمانی و سرکشی می گذاشتند. چون فکر و خیال به سرشان می زد که می تونند بانوی قصر پادشاه بشن و گنج های پادشاه رو تصاحب کنند. به همین ترتیب هر کنیز یک هفته بیشتر دووم نمی آورد و شاه کنیز دیگری رو انتخاب میکرد. در طول سال چندین کنیز می آمدند و می رفتند. پادشاه در حیرت مانده بود که چرا کنیزان این چنین نافرمانی میکنند. حالا دلیل این اتفاق چی بود؟ دلیلش پیرزنی گوژپشت از خدمتکاران بود اون دلش نمیخواست جز خودش کسی خدمتکار عمارت پادشاهی باشه. پیر زن از روی حسادت هر عروس تازه ای که وارد قصر میشد سحر و افسون به گوشش میخوند و بهش میگفت: «خاتون زیبایی چون تو، چرا باید به خدمت پادشاه در بیاد ؟ تو خودت باید بانوی اول پادشاه باشی.» به این ترتیب هر کنیزی رو با این فکر دچار غرور میکرد و هوا برش میداشت که واقعاً شایسته ی اینه که بانوی پادشاه باشه. بنابراین هیچ کدام بیش از یک هفته دووم نمی آوردند. شاه عملاً روزها رو در تنهایی و دلگیری می گذروند در حسرت اینکه یک کنیز مهربان و باوفا پیدا کنه. تا اینکه یک روز مطلع شد که کاروانی از کنیزان زیبا به شهر رسیدند. دستور داد کنیزان رو به

Comments