Русские видео

Сейчас в тренде

Иностранные видео




Если кнопки скачивания не загрузились НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если возникают проблемы со скачиванием, пожалуйста напишите в поддержку по адресу внизу страницы.
Спасибо за использование сервиса ClipSaver.ru



پایان ماجراهای بهرام گور در هفت پیکر نظامی

حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز   / deeppodcastiran   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :music by @incompetech_kmac Kevin MacLeod @ScottBuckley under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/... ________________________________________________________________ اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم. If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit. [email protected] داستان بهرام و اژدها در این قسمت می خواهیم دو داستان از داستان های هفت پیکر را تعریف کنیم. تا اینجا شش داستان از شش روز هفته رو تعریف کردیم. داستان روز پنجشنبه رو هم که بانوی چین روایت کرد و در اپیزودهای قبل گفتیم: داستان خیر و شر. روز هفتم، یعنی آدینه، بهرام شاه به گنبد سپید رفت و بانویش قصه ای رو براش تعریف کرد. بانویی که از نسل کسری بود و دُرُستی نام داشت. بانو قصه ای رو تعریف می کنه که مادرش در یک مهمانی از دختری زیبا رو شنیده بود: جوانی زیبا باغی سرسبز و خرم داشت و هر هفته برای فراغت به اونجا میرفت. یکی از این روزها وقتی به اونجا رفت دید که در قفله ، خبری از نگهبانان نیست و از باغ هم صدای هلهله و شادی می آید. جوان از گوشه ای از دیوار به سختی وارد باغ شد. دو زن زیبارو که مشغول نگهبانی بودند به محض اینکه اون رو دیدند، دستهایش رو بستند و به دلیل اینکه بدون اجازه وارد باغ شده بود او رو مفصل کتک زدند. زنها به جوون گفتند: چرا بدون اجازه وارد باغ شدی؟ وقتی جوان خودش را معرفی کرد و گفت که صاحب باغ است اونها ازش عذرخواهی . جوون رو دلجویی دادند و ماجرا رو برایش تعریف کردند: «تعدادی از دختران زیبا رو در اینجا جشن گرفته اند و ما هم برای اینکه چشم نامحرم به آنها نیفتد در حال نگهبانی هستیم تو میتونی مخفیانه اونها رو ببینی و هر کدام را که خواستی می توانیم برای تو بیاوریم تا با آنها خوش بگذرانی.» جوان که انسان پارسایی بود وسوسه شد. با آن دو زن جوان به اتاقی دیگه‌ای رفت و از روزنه ی دیوار مخفیانه نگاهی به مراسم شادی اونها انداخت. زن های بسیار زیبایی که محو تماشای آنها شد: جوی شیرین که قصر شیرین داشت/ سر بدان حوضهای شیرین داشت بود چون تشنه ای که باشد مست/ آب بیند بر او نیابد دست سوی هر سروقامتی می دید/ قامتی نِی، قیامتی می دید در میان آن ها دختری زیبارو و چنگ نواز بود که چشم جوان رو گرفت. جوان اون رو انتخاب کرد. دو زن نگهبان رفتند و دختر چنگ نواز رو با مکر و حیله از دوستانش جدا کردند و پیش جوون آوردند بعد هم اونها رو تنها گذاشتند. جوان و دختر چنگ نواز کمی با هم صحبت کردند و بعد مشغول عشقبازی شدند که ناگهان دیوارهای خشتی و کهنه ی اتاق فرو ریخت. آن ها هم از ترس اینکه بقیه چیزی نفهمند از هم جدا شدند و دختر چنگ نواز هم پیش دوستانش برگشت. کنیزان یا همون دو زنِ نگهبان به سراغ مرد اومدند و وقتی قصه رو شنیدند ناراحت شدند. بنابراین رفتند و دوباره دختر چنگ نواز رو آوردند و اونها رو تنها گذاشتند. باز هم مشغول خوشگذرانی شدند که ناگهان گربه ای که در کمین مرغی بود جستی زد و باعث وحشت اونها شد . باز هم دختر و پسر از جدا شدند. دوباره همون قصه تکرار شد. بار سوم آن ها رفتند و زیر درخت انگوری خلوت کردند. این بار هم موشی بر بالای درخت بود که بند چند کدو که از درخت آویزان بود را پاره کرد و کدو افتاد و باز هم روز از نو روزی از نو. بار چهارم گوشه ای دنج در باغ پیدا کردند اما این بار هم گرگی که به دنبال چند روباه بود سر و صدا و جست و خیزی کرد و خلوتشان رو به هم ریخت. کنیزان در ابتدا فکر کردند که حقه ای در کار دختر چنگ نوازه و این فتنه ها زیر سر اونه. اما جوون فکری کرد به خودش اومد و گفت: مقصر این دختر نیست. مشکل از خشت این باغه که خدا توجه و عنایت ویژه ای به اون داره. پس از اون هم جوان تصمیم گرفت با دختر چنگ نواز ازدواج کنه : ای بسا رنجها که نمود/ رنج پنداشتند و راحت بود و ای بسا دردها که بر مردست/ همه جان دارویی در آن دردست قصه که به اینجا رسید شاه بهرام بانویش را در آغوش کشید و به خواب رفت. در اپیزودهای قبل گفتیم که بهرام روزی از روزها وارد یکی از اتاقهای قصر شد و تصویر خودش رو در کنار تصویر دخترانی زیبا دید و داستان هایی را که پس از اون رخ داد تعریف کردیم. اما قبل از این اتفاق، ماجرای دیگه‌ای برای بهرام رخ داده بود: بهرام ساسانی که به علت مهارتش در شکار گور به بهرام گور شهرت داشت. روزی از روزها بعد از کمی میگساری و در حالت مستی برای شکار به دشت و صحرا رفت. اون تونست چندین گورخر رو بکشه و از این قضیه سرمت و خوشحال بود. در همین حال گورخر ماده ای رو دید و همین که خواست اون رو بزنه از دستش فرار کرد. بهرام اونقدر به دنبال گور رفت تا از دشت فاصله گرفت و به غاری بزرگ رسید. اژدهایی غول پیکر جلوی غار خوابیده بود. بهرام با خودش فکر کرد چرا دست تقدیر اون رو به اینجا و در مصاف با اژدها کشانده . اون متوجه شد که اژدها بچه ی اون گورخر ماده رو خورده و بهرام رو به آنجا کشانده تا اژدها را بکشه. بهرام تیری دو شاخه در کمانش می ذاره و با تمام قدرت کمان رو می کشه و تیر رو پرتاب می کنه. بهرام ده بار شتر رو برای پدرش فرستاد، ده بار شتر رو برای منذر و پسرش و بقیه رو برای خودش برداشت. منذر پسر نُعمان بود که در واقع مربی بهرام به حساب میومد و وظیفه تعلیم و پرورش اون رو به عهده داشت. در اپیزودهای قبل گفتیم که نعمان به سنمار دستور داد کاخ خورنق رو بسازه و اینکه چطور سنمار رو از بالای قصر خورنق به پایین انداخت تا سنمار نتونه کاخ مشابهی رو برای کس دیگه‌ای بسازه.

Comments